به گزارش سارنا به نقل از مهر، شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) به سند خود از رجاء بن ابو ضحاک، که مامون وی را برای آوردن امام رضا (ع) ماموریت داده بود، نقل کرده است: به خدا سوگند مردی پرهیزکارتر و یادکننده تر مر خدای را و خدا ترس تر از رضا (ع) ندیدم. وی در ادامه گفتار خود میگوید: وی به هر شهری که قدم میگذاشت مردم آن شهر به سویش میآمدند و در خصوص مسائل دینی خود از وی پرسش میکردند و او نیز پاسخشان میداد و برای آنان احادیث بسیاری از پدر و پدرانش، از علی (ع) و رسول خدا (ص) نقل میکرد.
حضرت آیت الله خامنهای در سخنرانیهای متعددی در خصوص سیره امام علی بن موسیالرضا نکات مهمی را بیان کردهاند که برخی از آنها در کتاب انسان ۲۵۰ ساله درج شده است. رهبر معظم انقلاب در خصوص نحوه مبارزات امام رضا علیه السلام میگویند [۱]:
عمر مبارک امام رضا (سلاماللهعلیه) تقریباً پنجاه و پنج سال بوده است - یعنی از سال ۱۴۸ که سال شهادت امام صادق (علیهالسّلام) است تا سال ۲۰۳ - تمام زندگی این بزرگوار با همهی این عظمتها و عمقها و ابعاد گوناگونی که میشود برای آن ذکر کرد و تصویر کرد، در همین مدّت عمر نسبتاً کوتاه انجام گرفته است. از این مدّت پنجاه و پنج سال، نزدیک به بیست سال - تقریباً نوزده سال - مدّت امامت این بزرگوار است؛ امّا همین مدّت کوتاه را که ملاحظه میکنید، تأثیری که در واقعیّت دنیای اسلام گذاشت و به گسترش و عمقی که به معنای حقیقیِ اسلام و پیوستن به اهلبیت (علیهمالسّلام) و آشنا شدن با مکتب این بزرگواران انجامید، یک داستان عجیبی است، یک دریای عمیقی است.
آن وقتی که حضرت به امامت رسیدند، دوستان و نزدیکان و علاقهمندان حضرت میگفتند که: علیّبنموسی در این فضا چه کار میتواند انجام بدهد - این فضای شدّت اختناقِ هارونی که در روایت دارد که میگفتند: وَ سَیفُ هارونَ تَقطُرُ دَما؛ خون میچکد از شمشیر هارون - این جوان در این شرایط، در ادامهی جهاد امامان شیعه و در مسئولیّت عظیمی که برعهدهاش است، میخواهد چه بکند؟ این اولِ امامت علیّبنموسیالرّضا (علیهالسّلام) است. بعد از این نوزده سال یا بیست سال که پایان دوران امامت و شهادت علیّبنموسیالرّضا است، وقتی شما نگاه میکنید، میبینید که همان تفکّر ولایت اهلبیت و پیوستگی به خاندان پیغمبر آنچنان گسترشی در دنیای اسلام پیدا کرده که دستگاه ظالم و دیکتاتور بنیعبّاس از مواجههی با آن عاجز است؛ این را علیّبنموسیالرّضا انجام داده است.
این حرکت امام رضا (علیهالسّلام) است؛ تا بالاخره مأمون طیّ همان قضایایی که شنیدهاید و تکرار شده است و میدانید، احساس میکند که ناچار است علیّبنموسیالرّضا (علیهالسّلام) را - که با نیتهای خاصّ خودش، آن بزرگوار را از مدینه کشانده بود، آورده بود، به خود نزدیک کرده بود و قصد کشتن آن بزرگوار را هم نداشت - برخلاف آنچه تدبیر کرده بود، به شهادت برساند؛ کار قضاء الهی و ارادهی الهی و تدبیر الهی - که پارهی تن پیغمبر در این نقطهی دوردست از مدینه مدفون بشود که خود این یک تدبیر الهی است، یک مهندسی الهی است - به وسیلهی دشمنان اهلبیت انجام بگیرد.
کار برای اهداف بلند را اینجوری باید انجام داد؛ نگاه به بلندمدّت را با این انگیزهها، با این نیّتها، با این امیدها باید انجام داد.
امام رضا (ع) چگونه توطئه مامون را خنثی کرد؟
شهید آیت الله مرتضی مطهری در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار در خصوص مقطع مهمی از دوران امامت امام رضا (ع) که همانا ولایتعهدی باشد میگوید:
مسئله دیگر که این هم باز از مسلمات تاریخ است هم اهل سنت نقل کردهاند و هم شیعهها هم ابوالفرج نقل میکند و هم در کتابهای ما نقل شده است طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدی مخصوصاً خطابهای که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدی میخواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمی - که همه آن را نقل کردهاند - وضع خودش را روشن کرد. خطبهای میخواند در آن خطبه نه اسمی از مأمون میبرد و نه کوچکترین تشکری از او میکند. قاعدهاش این است که اسمی از او ببرد و لااقل یک تشکری بکند. ابوالفرج میگوید بالاخره روزی را معین کردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت. کنند مردم هم آمدند مأمون برای حضرت رضا در کنار خودش محلی و مجلسی قرار داد و اول کسی را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند پسر خودش عباس بن مأمون بود. دومین کسی که آمد یکی از سادات علوی بود. بعد به همین ترتیب گفت یک عباسی و یک علوی بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانی میداد و میرفتند وقتی آمدند برای، بیعت حضرت دستش را به شکل خاصی رو به جمعیت گرفت. مأمون گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنند. فرمود: نه جدم پیغمبر هم اینجور بیعت میکرد دستش را اینجور میگرفت و مردم دستشان را میگذاشتند به دستش بعد خطبا و شعراء سخنرانان و شاعران - اینها که تابع اوضاع و احوال هستند آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن، شعر گفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن و از این دو نفر تمجید کردن، بعد مأمون به حضرت رضا: گفت قم فاخطب الناس و تکلم فیهم. برخیز خودت برای مردم سخنرانی کن قطعاً مأمون انتظار داشت که حضرت در آنجا یک تأییدی از او و خلافتش بکنند. نوشته است فقال بعد حمدالله و الثناء علیه اول حمد و ثنای الهی را گفت.
مورخینی مثل جرجی زیدان تصریح میکنند که بنی العباس سیاستشان بر کتمان بود و اسرار سیاسی شأن را کمتر میگذاشتند که فاش شود، و لهذا این مجهولات در تاریخ باقی مانده است آنچه که قطعیت دارد و جای بحث نیست این است که مسئله ولایتعهدی اولاً از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنی اینچنین نیست که برای این کار اقدامی از این طرف شده، باشد، از طرف مأمون شروع شده و تازه شروع هم که شده به این شکل نبوده که مأمون پیشنهاد کند و حضرت رضا قبول نماید بلکه به این شکل بوده که بدون اینکه این موضوع را فاش کنند عدهای را از خراسان - از خراسان قدیم از مرود از ماورا النهر، از این سرزمینهایی که امروز جز روسیه به شمار میرود و مأمون در آنجا بوده – میفرستند به مدینه و عدهای از بنی هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار میکنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است و حتی خط سیری را هم که حضرت را عبور میدهند قبلاً مشخص میکنند که از شهرستانها و از راههایی عبور دهند که شیعه در آن کمتر وجود دارند یا وجود ندارند.
مخصوصاً قید کرده بودند که حضرت رضا را از شهرهای شیعه نشین عبور ندهند وقتی که این گروه را وارد مرو میکنند، حضرت رضا را جدا در یک منزل اسکان میدهند و دیگران را در جای دیگر و در آنجا برای اولین بار این موضوع عرضه میشود و مأمون پیشنهاد میکند که حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد. صحبت اول مأمون این است که من میخواهم خلافت را واگذار کنم. البته این خیلی قطعی نیست به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمیپذیری ولایتعهد را بپذیر و یا از اول ولایتعهد را عرض داشت، و حضرت رضا شدید امتناع کرد. حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ چرا امام امتناع کرد؟ البته اینها را ما به صورت یک امر صد در صد قطعی نمیتوانیم بگوئیم ولی در روایاتی که از خود ما نقل کردهاند. از جمله در روایات " عیون اخبار الرضا " ذکر شده است که وقتی مأمون - گفت من اینجور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جای خودم نصب کنم و با تو بیعت، نمایم امام فرمود: یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی اگر این خلافت واقعاً از آن توست و تو ذی حقی و این خلافت یک خلافت الهی است، حق نداری چنین جامهای را که خدا برای تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهی و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق نداری بدهی چیزی را که از آن تو نیست تو چرا به کسی بدهی؟! معنایش این است که اگر خلافت از آن تو نیست تو باید اعلام کنی که من ذی حق نیستم.
مأمون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود سپس جملهای گفت که در، آن هم استدلال بود و هم، تهدید و آن این بود که گفت: " جدت علی بن ابی طالب در شورا شرکت کرد در شورای شش نفری و عمر که خلیفه وقت بود تهدید کرد، گفت در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابوطلحه انصاری مأمور است که گردنشان را بزند. خواست بگوید الان تو در آن وضع هستی که جدت علی در آن وضع بود، من هم در آن وضعی هستم که عمر بود تو از جدت پیروی کن و در این کار شرکت نما در این جمله تلویحاً این معنا بود که جدت علی با اینکه خلافت را از خودش میدانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟ اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یک نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب که نیامد سرسختی کند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است اگر همه تان کنار میروید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شرکت نمیکنم اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلم و قطعی خود صرف نظر کرد و خود را جز اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب (ع) است.مأمون واقعاً مرد دانشمند و مطلعی بوده از حدیث آگاه بود، از تاریخ آگاه بود، از منطق آگاه بود از ادبیات آگاه بود از فلسفه آگاه بود و شاید اندکی از طب و نجوم آگاه بود، اصلاً جز علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.
این جنبه استدلال قضیه بود اما جنبه تهدیدش عمر خلیفهای بود که کارهایش برای عصر و زمان تقریباً سند شمرده میشد مأمون خواست بگوید اگر من تصمیم شدیدی بگیرم جامعه از من میپذیرد میگویند او همان تصمیم را گرفت که خلیفه دوم گرفت او گفت مصلحت مسلمین شور است و اگر کسی از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانی را میدهم، میگویم مصلحت مسلمین این است که علی بن موسی ولایتعهد را بپذیرد اگر تخلف کند، به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را میزنم استدلال را با تهدید مخلوط کرد. پس یکی دیگر از مسلمات تاریخ این مسئله است که حضرت رضا از قبول ولایتعهد مأمون امتناع کرده است ولی بعد با تهدید به قتل پذیرفته است. مسئله سوم که این هم جز قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مأمون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم یعنی عملاً جز دستگاه نباشم، حالا اسم میخواهد ولایتعهد باشد باشد سکه به نام من میخواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام من میخواهند بخوانند بخوانند ولی در کارها عملاً مرا شریک نکن، کاری را عملاً به عهده من نگذار نه در کار قضا و دادگستری دخالتی داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگری در همان مراسم تشریفاتی نیز امام طوری رفتار کرد که آن نا چسبی خودش به دستگاه مأمونی را ثابت کرد.
مردمی که تحمل حکومت حق را نداشتند
امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان که پس از درگذشت علامه سیدعبدالحسین شرفالدین، رهبری دینی و اجتماعی مردم صور و پس از آن شیعیان لبنان را برعهده گرفت در مقاطع گوناگون و با استفاده از فرصت مناسبتهای دینی و آئینی تلاش میکرد ضمن آشنایی طبقات مختلف مردم شیعه لبنانی با اعتقادات دینی و مذهبی، یاری کننده آنها در موجهای سنگین تبلیغاتی ادیان و مذاهب دیگر باشد. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از سخنرانی امام موسی صدر که به مناسبت ولادت امام رضا (ع) در منزل یکی از لبنانیهای مقیم شهر کانو در نیجریه در ماه فوریه ۱۹۶۷ ایراد کرده است:
اهل بیت پرچمهای هدایت و چراغ تاریکیها هستند. آنان یکی پس از دیگری آمدند تا نوبت به امام علی بن موسیالرضا (ع) رسید، امامی که صاحب این شب است و به برکت ایشان ما گرد هم جمع شدهایم. در زمان امام حادثه جدیدی اتفاق افتاد. همان طور که میدانیم این امام همام در زمان مأمون، خلیفه عباسی، میزیست. در آن زمان اسلام در اوج تمدن و گسترش خود بود و جهان عرب در دنیا از نظر اندیشه و افکار در حال توسعه بود. مأمون مشکلی داشت، زیرا هارون الرشید ارث خویش را میان فرزنداش تقسیم کرده بود و مأمون را حاکم و والی شرق، یعنی ایران و بخش بزرگی از روسیه امروز و افغانستان کرده بود و ولایت بغداد را به پسر بزرگتر خویش امین داده بود. هارون به آنان سفارش کرده بود که با یکدیگر متحد باشند. اما هیهات که ملک عقیم است.
امین به ملک مأمون تجاوز و وی را عزل کرد. سپس مأمون بر ضد برادرش قیام و با کمک اهالی خراسان، بغداد را فتح کرد. او برادرش امین را کشت و خلیفه همه جهان اسلام شد. او به فکر فرو رفت که آیا در بغداد که پایتخت جهان اسلام است اقامت کند و خراسان را که محل سربازان و سپاهیان و قلعه پهلوانان بود ترک کند؟ آیا پایگاه نظامی خود را رها کند؟ همان طور که میدانیم وسایل نقلیه آن روز توان جابجایی سپاه را نداشت. اگر خراسان را رها میکرد، امکان شورش بر ضد وی وجود داشت. ممکن بود اهالی خراسان به همان شکل که امین را عزل کردند، مأمون را نیز عزل کنند، یا اینکه به خراسان برود و بغداد و علویهای بسیار و عباسیانی را که در آنجا زندگی میکردند به حال خود رها کند؟ در این صورت امکان داشت آنان با کسی که بر خلاف امین ارادهای قوی داشته باشد، بیعت کنند و با تبانی خلافت را از دست مأمون بگیرند و او را با مشکل جدیدی مواجه کنند و شاید حتی او را بکشند. مأمون اندیشید و به این نتیجه رسید که پایگاه خویش را خراسان قرار دهد و قدرتمندترین شخصیت علویان و عباسیان، یعنی امام علی بن موسیالرضا (ع)، را که همه علویان و عباسیان به برتری وی معترف بودند، از مدینه به خراسان دعوت کند و از وی بخواهد که خلیفه مسلمین شود. بسیاری از سیره نویسان و مورخین این موضوع را مورد بحث و بررسی قرار دادهاند. آنان بحث کردهاند کهآیا پیشنهاد مأمون به علی بن موسیالرضا پیشنهاد واقعی بود یا تنها تعارف بود؟ البته، من نمیخواهم وارد این بحث شوم. هنگامی که مأمون میخواست پیشنهاد این مسئولیت را به امام بدهد، به وی گفت: اگر خلافت را نمیخواهی پس ولایتعهدی را قبول کن. امام ابتدا نپذیرفت، اما پس از گفتگوهای طولانی، امام این مسئولیت را با این شرط که مسئولیت خلافت را نپذیرد و در حکومت مشارکت نداشته باشد، پذیرفت.
امام حسین (ع) میفرماید: «الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون.» (مردم بندگان دنیا هستند و دین لقلقهٔ زبان آنان است، تا زمانی که معیشت آنان را تأمین کند، گرد آن جمعاند اما زمانی که آزمایش شوند، دینداران حقیقی اندکند. مردم درباره دین سخن زیاد میگویند، اما زمانی که مصالح و منافعشان با دین در تعارض باشد، دینداران اندکند. اینجا دین از غیر دین تشخیص داده میشود. امام میدانست این مردمی که از او تعریف و تمجید میکنند توان تحمل حکومت حق را ندارند، حتی مأمون نیز چنین تحملی ندارد. مأمون در مقام امتحان امام به او گفت: مایلم امامت نماز عید را بپذیری. امام ابتدا عذرخواست، اما به دنبال اصرار مأمون پذیرفت و فرمود: امامت را به این شرط میپذیرم که آن را به شیوه رسول خدا (ص) اقامه کنم. مأمون پذیرفت. در نتیجه، اعلام شد که امام نماز عید را در خارج شهر اقامه خواهد کرد. سپاهیان به حسب عادت خویش در زمانهایی که خلیفه میخواست نماز عید بخواند، لباسهای فاخر خویش را به تن کردند و بر اسبان قیمتی خویش سوار شدند و آماده جلوی در منزل امام ایستادند. پس از مدت زمانی در باز شد و امام پا برهنه از خانه بیرون آمد، در حالی که عبای خویش را وارونه پوشیده بود و خاشعانه حرکت میکرد و پشت سر وی غلامان نیز پابرهنه و خاشع به سوی جایگاه اقامه نماز حرکت میکردند. امام الله اکبر میگفت و غلامان نیز به تبعیت از وی شعار الله اکبر سرمیدادند. وقتی سپاهیانً امام را با این حالت دیدند، از اسبهای خویش پیاده شدند و کفشهای خود را کندند. اگر فردی از آنان چاقو به همراه داشت، با آن بند کفشهای خود را پاره میکرد. همه پابرهنه شدند و پشت سر امام به راه افتادند. امام الله اکبر میگفت و غلامان و سپاهیان بانگ الله اکبر سر میدادند. را وی حدیث میگوید: «گویا آسمان و زمین و کوه و دشت و همه اشیا بانگ الله اکبر میزدند. گویی رسول خدا هنگام حرکت برای نماز عید در برابر ما ظاهر شد.» این چنین، عظمت نواده پیامبر ظاهر گشت. خبر به مأمون رسید. وزیر او فضل به وی گفت: یا امیرالمؤمنین، اگر میخواهی خلافت پایدار بماند باید امام رضا را به خانهاش بازگردانی. در غیر این صورت، اگر با این حال نماز بخواند، مردم مجذوب او خواهند شد. مأمون به دنبال امام دوید و گفت: پسر عمو، تو خود را به زحمت انداختهای، من راضی به زحمت شما نیستم، از شما میخواهم که به خانه باز گردید.
[۱] دیدار فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۱۳۹۲/۰۶/۲۶
نظر بدهید