به گزارش سارنا به نقل از ایسنا، رضا اسماعیلی که معتقد است شعر دانشجویی از تشخص و مولفههایی برخوردار است که شعر دیگران از این مولفهها کمتر بهره برده است، میگوید: شعر دانشجویی از منظر عدهای یک «فرصت» و از منظر عدهای دیگر یک «تهدید» تلقی میشود.
این شاعر در یادداشتی که با عنوان «شعر دانشجویی» به مناسبت شانزدهم آذرماه، روز دانشجو در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است: شعر دانشجویی شعری است: جوان، پیشرو، پویا، بالنده، با طراوت، معترض، انسانمدار و «خلاف آمد عادت»، و چنان که حکیم «نظامی» در مخزنالاسرار گفته است: «هرچه خلافآمد عادت بُود/ قافلـــــــــهسالار سعادت بُود».
ناگفته پیداست که همه این ویژگیها متاثر از آیینگی روح و فطرت زلال «جوان دانشجو»ست که به مقتضای «جوانی» انسانی است: آرمانگرا، خلاق، نوجو، نواندیش، آزادیطلب و تا حدودی «هنجارگریز» که در هیاهوی سنت و مدرنیته میخواهد جهان را جور دیگر ببیند و در عالم «طرحی نو» دراندازد.
این دقیقه که شعر دانشجویی از تشخص و مولفههایی برخوردار است که شعر دیگران از این مولفهها کمتر بهره برده است، از منظر عدهای یک «فرصت» و از منظر عدهای دیگر یک «تهدید» تلقی میشود. ولی اگر بخواهیم از دایره انصاف خارج نشویم، باید بگوییم که بهرهمندی شعر دانشجویی از این مولفهها یک فرصت خجسته برای اوج گرفتن و به قله برآمدن ادبیات معاصر است؛ فرصتی طلایی که میتواند شعر و ادبیات منفعل ما را از توقف و درجا زدن در منزلهای «تکرار» و «عادت» و گرتهبرداری صرف از الگوهای شعر سنتی نجات بخشد و دریچهای جدید به روی نوآمدگان این وادی بگشاید.
اینکه شعر دانشجویی تا حدودی متاثر از گزارههای تئوریک ساختارگرایی و «تاویل متن» است، حرف قابل تاملی است، اما در عین حال باید اعتراف کرد که این جریان بالنده فرصتی طلایی برای کشف ظرفیتها و قابلیتهای بالقوه شعر معاصر پدید آورده و شوق تکاپو و جستوجو در زوایای مغفولمانده زبان را در جان شاعران ما ریخته است که اگر به درستی از این فرصت استفاده شود، میتواند دستاوردهای فراوانی برای ادبیات ما به ارمغان بیاورد.
شعر جسور و بالنده دانشجویی پیشنهادهای تازهای برای شتاببخشی به حرکت کند و لاکپشتی شعر معاصر عرضه کرده و مولفههای زیباشناختی جدیدی را در عرصه زبان ارائه کرده است که بدون تردید تامل در آنها میتواند بار دیگر ضرورت بازنگری و تجدیدنظر اصولی در سنتهای ادبی و نیاز به تکامل و همسویی با ادبیات مدرن جهان را به یادمان آورد و همچون خونی تازه در کالبد ادبیات معاصر جاری شود که اگر این دقیقه را دریابیم، جریان شعر معاصر میتواند به بالندگی و شکوفایی بیشتری دست یابد و در عرصههای جهانی نیز عرض اندام کند.
البته اشاره به این نکته نیز ضروری است که «شعر دانشجویی» برای بالندگی بیشتر باید در پیشینه ادبیات هزارساله پارسی ریشه بدواند. شاعران دانشجو به اقتضای جوانی باید با فروتنی در مکتب بزرگانی چون عطار، مولانا، فردوسی، سعدی، حافظ، بیدل و از معاصرین: شهریار، نیما، شاملو، اخوان، فروغ، سپهری، منزوی، سیمین، و... به شاگردی بنشینند و درسها بیاموزند تا بتوانند در عرصه زایش و آفرینش ادبی حرفی برای گفتن داشته باشند و از بحر معانی گوهرهایی درخشان فراچنگ آورند.
دوم آنکه شعر جوان دانشجویی باید از «مواخذه»، عتاب و خطاب هراس نداشته باشد، باید شرنگ «نقد» را به جان بخرد تا کام خود را از «شهد» ماندگاری شیرین کند، چرا که پشت کردن به نقد و فرو افتادن در دامچاله «خودشیفتگی» راه را برای به برگ و بار نشستن این نهال جوان سد خواهد کرد و بر آسیبپذیری آن خواهد افزود.
جان کلام آنکه شاعران جوان دانشجو در ظلمات وحشتخیز این جهان، بدون تردید میتوانند همچون رسولان - شبچراغ هدایت در دست - بشارت صبح فردا را در گوش بهراهماندگان چشمانتظار زمزمه کنند. پس بر ماست که قدرشناس این تلاشهای عاشقانه باشیم و به طلایهداران این حرکت خجسته دستمریزاد و آفرین بگوییم.
به عنوان حُسن ختام، شما را به زمزمه دو غزل از محمدرضا شالبافان دعوت میکنم که در دوران دانشجویی یکی از آغازکنندگان جریان غزل متفاوت (پُستمدرن) بود:
(۱)
تو باد را به خیابان میآوری هر بار
به شور وسوسه نرم روسری هر بار
پُر از نجابت چشمان شرمِ عریانی
شبیه زندگی تلخ یک پری هر بار
چقدر رنگ عوض میکنی سیاه و… نگاه!
و مثل دختر انگار دیگری هر بار
چقدر نرمی و آرام میرسی تا صبح
و از توهُم شبهای من سری هر بار
تو دردناکترین گیجی خیال منی
سیاهمستی لیوان آخری هر بار
برقص در نفسم مثل جادههای شمال
و بوی تند گرههای روسری… هر بار
(۲)
از سمت کوچه باز صدا در گلو شکست
انگار بغض تلخ زنی بیصدا شکست
این یک صدای کهنه اسطورهای نبود
انگار بغض سرد کسی بین ما شکست
خانم شما...؟! سکوت مهیبی به کوچه خورد
و پرده پرده سینه یک کوچه را شکست
خانم غریبهاید مگر با غروب شهر؟
که پله پله قلب شما تا خدا شکست
خانم غریبهها همه اینجا اهالیاند
اما چرا برای شما نه، چرا شکست؟
انگار مثل بغض همین چند هفته پیش
یک مرد بود بین همین کوچهها شکست
خانم... صدا به دور سرم پیچ خورد و بعد
یک سینه بود و غربت یک رَدّ پا شکست
محمدرضا شالبافان
نظر بدهید