به گزارش سارنا به نقل از مهر، بیستوسومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «شیخ اشراق در ذهن و زبان شمس» اختصاص داشت که چهارشنبه هجدهم تیر با سخنرانی حسن بلخاری، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در اینستاگرام شهر کتاب بهصورت مجازی پخش شد. در این نشست بلخاری به پرسشهایی نظیر آیا اظهارات شمس دربارهی سهروردی در مقالات شمس متناقض و پریشان به نظرمیرسد یا میتوان به یک دیدگاه جامع از سهروردی از نگاه شمس دست یافت؟ پاسخ داد.
شمس در مقالات خود در رهگذر داوریهای نقادانه خود دربارهی بسیاری از بزرگان فرهنگ و اندیشه قضاوت میکند و رفتار و اندیشه و دیدگاههای آنان را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد. شمس از شیخ اشراق در چند جا در مقالات یاد میکند و به عنوان اندیشمندی بزرگ با احترام تمام نام میبرد و وی را جوانی میداند که علمش بر عقلش غالب است و گاه او را به عدم متابعت متهم میکند. دو برادر مشهور در تاریخ عرفان و حکمت و کلام تمدن اسلامی بودند که میتوان به امام محمد غزالی و شیخ احمد غزالی اشاره کرد.
در جلسه گذشته بحث ما در باب مقالات و شمس و نظرگاه شمس پیرامون حکماً و عرفای همعصر و ما قبل خودش در حوزه کلام و عرفان احمد و محمد غزالی به این جمعبندی کلی رسید که هم نگاه شمس و هم بازتاب نگاه شمس در اندیشه مولانا به این دو برادر این است که هر دو (شمس و مولانا) به دلیل اینکه باطنگرا هستند و رویکرد جدی عرفانی دارند. در قیاس احمد و محمد، احمد را ترجیح میدهند و آرزو میکنند ای کاش محمد از عشق هم بویی برده و در عرصه عاشقی تمرین کرده بود و جان و جهان روحانی خود را به آن زمزم مطهر عشق تصفیه و تزکیه کرده بود. هم از دیدگاه مولانا و هم شمس احمد بر محمد ارجح است به دلیل رویکرد عرفانی که دارد و محمد بیشتر به عنوان یک متکلم بزرگ محسوب میشود.
نکتهای که برای تأیید این معنا و مستند برای شمس است این است که یک روایتی کمالالدین حسین خوارزمی در جواهرالاسرار ذکر میکند که معمولاً در تاریخ تمدن اسلامی هنگامی که محققان و کاوشگران میخواستند نسبت احوالات محمد و احمد را مقایسه کنند سراغ این روایت رفتهاند. این روایت بسیار جالب است. اگر تقریر این روایت را به نحوی در مقالات شمس داشته باشیم قطعاً نتیجه و استنتاج جلسه پیشین در اندیشه شمس و مولانا را راحتتر میتوانیم به عنوان نظر قطعی مطرح کنیم.
روایت حسین خوارزمی در جواهرالاسرار از دو برادر (غزالیها)
نقل است که روزی امام محمد غزالی به برادر شیخ احمد غزالی گفت:
«احمد غزالی را گفت: نیک درویشی میگشتی اگر در عرفان شریعت بیش از این کوشش میکردی.
احمد غزالی گفت نیک دانشمندی میگشتی اگر در رسیدن به معرفت بیش از این اهتمام میکردی.
محمد غزالی گفت: گمانم این است که بر مبارزان میدان حقیقت سبقت با من است.
احمد غزالی گفت متاع پندار و گمان را در بازار اسرار چندان رواجی نیست.
محمد غزالی گفت این را حَکَمی (قاضی) باید.
احمد غزالی گفت: حَکَم پیشوای دین حضرت محمد صلی الله علیه وسلم را تواند.
محمد غزالی گفت: اما او را چون توانیم دید و قول او را چگونه توانیم شنید؟
احمد غزالی گفت: بهرهای از حقیقت نیافته است آن کسی که از حضرت محمد صلی الله علیه و سلم را هر گاە بخواهد نتواند دید و از او و اسرار حقایق نتواند شنید.
از این سخن آتش در باطن محمد غزالی بر افروخت و دل او از اسرار غیرت بسوخت،
خلاصه آنکه حضرت رسول را حَکَم ساختند و چون شب در آمد هر یکی در خلوتخانه خویش به عبادت و توجه پرداختند.
محمد غزالی گریه و زاری بسیار نمود.
و بیقراری کرد از ترس سرزنش و خجالت دست در دامان پیغمبر صلی الله علیه و سلم میزد ناگاە خواب او را در ربود.
حضرت رسول صلی الله علیه و سلم را با یکی از اصحاب دید که از در حجرە امام محمد غزالی در آمدند و او را بشارت به سعادت دادند در دست یار پیغمبر صلیالله علیه و سلم طبقی سر پوشیده بود و چون سرپوش برداشتند خرمایی چند از آن در دست محمد غزالی نهادند.
امام محمد غزالی بر حال خود آمد، بر خلاف خوابهای دیگر خرماها را در دست خود داشت، برخاست و با هزاران فرح و سرور به حجرە احمد غزالی شتافت و درب حجره او را با عجله میزد تا خواب خویش را برای برادر نقل کند و خرماها را نشان دهد.
شیخ احمد غزالی از اندرون فرمود: به دو سه خرما چندین فخر و ناز حاجت نیست.
امام محمد غزالی دانست که برادرش از رؤیای او با نور معرفت آگاە شدە است غرق در حیرت شد و چون در بگشادند از برادر پرسیدند از کجا دانستی که این تشریف بر من ارزانی شده است؟
گفت حضرت رسول صلی الله علیه و سلم از روی لطف و بنده نوازی تا هفت بار از این بنده حقیر رخصت نطلبیدند آن چند خرما را به شما ندادند و اگر صدق این گفتار خواهی برخیز و در آن طاقچه طبق برگیر.
محمد غزالی برخاست و دید که همان طبق است که در دست یار حضرت رسول صلیالله علیه و سلم بود با همان سر پوش و از گوشه آن چند خرما کم است و باقی برج است، امام محمد غزالی دانست که این سعادت دیدار نیز به برکت همت برادر بوده است، بعد از آن قدم در راه عرفان نهاد و داد استکشاف اسرار حقیقت داد تا بالاخره خود پیشوای اصحاب طریقت و مقتدای ارباب حقیقت گشت و بر کمالات معنوی برادر اعتراف کرد و همواره خود را در حضور شیخ احمد غزالی چون طفلی پیش معلم میدید.» (حسین خوارزمی در جواهرالاسرار)
این روایت نمونهای است که در مقالات شمس وجود دارد. اگر بر بنیاد این روایت عظمت احمد را نسبت به محمد دیدید که به تعبیر آخر محمد چون طفلی است نزد معلمی چون احمد و شمس این را به معنایی دیگر بگوید آن فرضیه ما تثبیت است و قبول که احمد در ذهن و زبان شمس ارجحیت دارد بر محمد.
شمس از احمد و محمد غزالی چگونه روایت میکند؟
روایتی در دیوان شمس نیز وجود دارد که اسم احمد و محمد نیامده اما کیفیت و پیرنگ روایت بهگونهای است که حقیقت قصه همچون بیانی است که در جواهرالاسرار حسین خوارزمی آمده (گرچه این اثر از قرن نهم است لکن پیش از شمس قطعاً در منابعی بوده) در دیوان شمس این چنین آمده است: «آن دانشمندِ بزرگ با چندان اهلیت غاشیه شیخ برگرفته پیش اسبش میدَوید و در راه هر لحظه بی اعتقاد میشود و منکر شیخ میشود، که فلان شیخ پیش او آمد سلام کرد او التفاتش نکرد. در عقب آن شیخ فلان مرد برسید سلام کردش خدمت پست کرد چگونه بی اعتقاد نشوم، باز مستغفر شد با خود. همچنان غاشیه برگرفته و ترسید از اعراض شیخ، همچنین ساعتی مسلمان، و ساعتی کافر، تا به در خانهی شیخ غاشیه بر دوش آمد. روز دوم همچنان لا حول کنان خود را کشید به زیارت شیخ، و به هزار حیله ابلیس را کور کرد، چون به در خانه شیخ آمد میبیند که شیخ با آن پسر رئیس شطرنج میبازد، بی اعتقاد شد.
مصطفی را به خواب دید، قصد کرد که بِدَود مصطفی را زیارت کند، مصطفی از او رو بگردانید، زاری آغاز کرد که یا رسولالله از من رو مگردان، مصطفی فرمود: چند بر ما انکار کنی چند ما را منکر شوی؟ گفت یا رسول الله بر تو منکر شدم؟ گفت بر دوست ما منکر شدی، در رو افتاد، زاری کرد، توبه کرد، مشتی مویز و فندق مصطفی در کنارش کرد، بیدار شد دَوید آمد دید که هنوز شطرنج میبازند، با همان مویز در دامن، باز بی اعتقاد شد و خواست که بازگردد، شیخ بانگ کردش که تا کی آخر؟ از سیّد (مصطفی) باری شرم دار، تا در آمد در پای شیخ افتاد، شیخ گفت آن طبق را بیارید، دید در او مویز و فندق بود و موضع مشتی مویز خالی، گفت آن مشت مویز را در آن طبق ریز که مصطفی از اینجا برداشت…»
من نخست جواهرالاسرار را خواندم تا با داستان این دو بردار آشنا شوید و سپس از دیوان شمس نشان دهم که در نگاه شمس احمد مرجح است.
شهابالدین سهروردی از مهمترین حکمای بزرگ اسلامی
بحث دوم من به سهروردی اختصاص دارد. شیخ شهابالدین سهروردی یکی از مهمترین حکمای بزرگ اسلامی است و در حوزه حکمت اشراقی اسلامی رئیس این حوزه و رئیس این حکمت محسوب میشود. در یک نگاه کلی رئیس حوزه مشاء ارسطو است، رئیس حوزه اشراق افلاطون است و در اندیشه و فلسفه اسلامی رئیس مشاء ابن سینا و رئیس اشراقیون شیخ اشراق است. ما با یکی از بزرگان و امامان و مقتدایان حکمت و فلسفه اسلامی روبهرو هستیم. نظرگاه شمس که بزرگ بینظیری چون مولانا را پرورانده است بسیار مهم است. این نظرگاه باید بسیار جذاب باشد. شمس دو جا در باب شیخ سخن گفته است اول بار چنین آورده است: «آن شهاب را آشکارا کافر میگفتند آن سگان. گفتم حاشا شهاب کافر چون باشد؛ چون نورانی است. آری شهاب البته در قیاس با شمس کافر است اما چون درآید به خدمت شمس، بدر شود، ماه کامل گردد…»
این نخستین موضعگیری شمس در رابطه با شیخ اشراق بلندمرتبه است. اینجا شمس بازی فوقالعاده عالی با کلمه شهاب و شمس و کافر کرده است و در متن یک ایهام بسیار جدی وجود دارد. کلمه شهاب را ما به شیخ شهید، شیخ مقتول، شیخ شهابالدین سهروردی، ملقب به شیخ اشراق نسبت میدهیم و این متفاوت با شهابالدین سهروردیهای مختلفی است که تاریخ از آن نام و آثاری ارائه داده است همچون شیخ شهاب الدین سهروردی ملقب به شیخالاسلام مرشد سعدی و همان کسی که مولانا در سفر خود در بلخ و نیشابور عطار را میبیند و در سمت شمال و بغداد شیخ شهابالدین سهروردی ملقب به شیخالاسلام را در بغداد میبیند. زیرا در میان این شهابهای مختلف تنها کسی که متهم به کفر بود شهابالدین سهروردی است و یکی از دلایل کشته شدنش همین بهتان کفرگویی به او بوده است.
میگویند یکی از علتهای بنیادی سربردار شدنش و در زندان به گرسنگی کشتنش همین مسأله کفرگویی بوده است. یعنی از دیدگاه فقها در حلب که در برابر استدلالهای او در حکمت اسلامی طاقت نیاوردند و حکم به تکفیر وی دادند. یکی از موارد اشتهار وی همان مرگ مظلومانه به دلیل اتهام به کفر بود و من از قرینه این کفرگویی میگویم این شهاب همان شیخ اشراق است. وقتی شمس میگوید «آن سگان» موضعگیری دارد و حکم صادر میکند که هر کس به سهروردی تهمت کافری بزند، سگ است. در ادامه کلام، شمس ظاهراً با آنها وارد بحث میشود و میگوید چگونه به بزرگی چون او کافر میگوئید؟ شمس با کسانی که این صفت را ناجوانمردانه به شیخ اشراق میدادند مجادله میکند. شمس با اینها وارد بحث میشود، اینطور نیست که بشنود و تقیه کند.
شمس میگوید حاشا شهاب کافر چون باشد شما چگونه به بزرگی مثل او که در ۳۸ سالگی آفاق تمدن اسلامی را در حوزه حکمت اشراقی فتح کرد و حکمةالاشراق را بنیاد نهاد کافر میگوئید؟ و دلیلی میآورد که بازی با کلمات است و ایهام دارد. شهاب نوری است که در یک لحظه در آسمان میدرخشد و تمام میشود. شهاب نورانی است شما نمیتوانید به نورانی کافر بگویید. کار حضرت نور، روشنی، فروزندگی، تجلی، جلال و جمال است نه پوشیدگی و کفر اگر او نامش شهاب است چون جنس شهاب نور است حضرت شیخ ما هم نورانی است. وقتی شهاب را در مقابل شمس قرار میدهید شمس، شمس حقیقت است. البته برخی گفتهاند منظور شمس اینجا از کلمه شمس خودش است اما این نمیتواند درست باشد، زیرا شیخ اشراق در سه سالگی شمس شهید میشود و امکان مواجهه این دو باهم وجود نداشت. شمس معتقد است که شمس نور مطلق است و اگر شهاب به خدمت او درآمد و جان خود را در حضورش تزکیه کرد، بازتابی از حضرت شمس میشود.
روایت اول بیانگر آن است که شمس نسبت به شیخ اشراق نظر بسیار مثبتی دارد اما این دلیل نمیشود که انتقادی هم از شیخ اشراق نداشته باشد. شمس در روایت دیگری از مراودات او با سلطان حلب و قصه کشته شدنش میگوید. بر اساس گفته شمس، شهاب سهروردی، سخت مقبول و عزیز بود پیش سلطان حلب و دیگران به او حسد میکردند. سهروردی را شیخ مقتول نامیدند به کنایه از اینکه بگویند او شهید نبود. بین شیخ اشراق و سلطان حلب (ملک ظاهر) دوستی عمیقی حاکم بوده و وجود داشته است. ملک ظاهر به هیچ وجه زیر بار کشتن شیخ اشراق نمیرفت و پدرش (صلاحالدین ایوبی) دستور قتل او را صادر کرد. آدمهای منجمد فکری به علت حسد، نزد ملک ظاهر و پدرش از سهروردی بدگویی میکردند.
شیخ اشراق در حوزه اندیشه سیاسی صاحب ایده و اندیشه بود. این ایده متأثر از مفهوم ولایت شیعی، مفهوم فره ایزدی و مفهوم حاکم حکیم و حکیم حاکم افلاطون بود. پشت نظریه سیاسی شیخ اشراق سه منشأ دیده میشود: مفهوم دقیق شیعیان از امامت و ولایت، مفهوم دقیق ایرانیان باستان از کیانفره (و کسی میتواند صاحب ولایت باشد که صاحب کیانفره باشد) و مفهوم حاکم و حکیمی که افلاطون در آثارش به آن اشاره کرده است. شیخ دنبال چنین حکومتی بود.
برای تحقق این ایده برخی از حاسدان نزد کسی رفتند که علمش از عقلش بیشتر بود و البته این افراد راحت فریب میخورند و از او خواستند به یکی از حاکمان نامه بنویسد. روایت شمس آن است که سهروردی این نامه را نوشته باشد. این نامه چون اساساً نقشه مخالفان بود به دست ملک ظاهر میافتد. چون نامه بخواند و نامه آشکار شد و به دست سلطان رسید دستور داد سر سهروردی را بریدند. شمس سپس وارد حوزهای میشود که بیانگر موضعگیری سیاسی شیخ اشراق علیه صلاحالدین و پسرش است. اینجا دیگر داستان کفرگویی نیست، داستان تکفیر نیست خیر بل بیان این است که این شیخ ایرانی در حلب و سوریه در اوج جنگهای صلیبی قصد احیای حکمت خسروانی ایرانیان را دارد به عبارتی قصد مسأله سیاسی است که به عنوان یکی از مؤلفههای مؤثر شهادت سهروردی مطرح است. معتقدم این روایت ویژه شمس از جریانات سیاسی شیخ اشراق، تأثیرپذیری شمس از متن روایت سیفالدین آمدی است که متوفی ۶۳۱ هجری قمری است.
به تعبیر برخی اتهام شیخ اشراق سیاسی است
شیخ اشراق در اندیشه سیاسی خود معتقد بود دینار و درهم را از معاملات باید حذف کنیم، زیرا مالاندوزی سبب خونریزی میشود. مبنای این دشمنی و تنازع میان انسانها، مال و درهم و دینار است و معاملات باید به شکل دیگری باشد. مثلاً محبت ایثار شود و در مقابل محبت، متاعی اخذ شود. این یک موضعگیری اجتماعی و سیاسی شیخ اشراق است که در حوزه حکومتداری باید درهم و دینار برچیده شود. این البته روایت شمس است.
شمس اینجا روایت دیگری دارد که این مسئله را تشدید و تصریح میکند: «آن روز با او صفت لشکر میکرد؛ به ملک ظاهر گفت: تو چه دانی لشکر چه باشد؟ نظر کرد بالا و زیر لشکرها دید ایستاده، شمشیرهای برهنه کشیده، اشخاص با هیبت در و بام و صحن و دهلیز پر، برجست و در خزینه رفت. تأثیر آتش در دل بود که قصد او کرد پیش از تفحص.» ظاهراً ملک ظاهر این کرامت عظیم را که دیده ترسیده و خوف نموده و به تعبیر پنهان شمس احساس خطر کرده. و البته حسد حسودان، «گفتند: پیش فلان ملک نامه بنویس به اتفاق تا در منجنیق نهیم. چون نامه بخواند دستار فروگرفت. سَرَکَش ببریدند. در حال پشیمان شد، بر وی ظاهر شد مکر دشمنان. او را خود لقب ملک ظاهر گفتندی. فرمودشان تا چو سگ خون او را بلیسیدند. دو و سه از ایشان بکشت که شما انگیختید.»
مقایسه شمس از شیخ اشراق و شیخالاسلام
شمس تلویحاً میگوید یکی از علتهای کشته شدن شیخ اشراق، ترس ملک ظاهر بود. او هم کرامات داشت و هم ایده و رویکرد. او فکر میکرد اگر شیخ از کراماتش استفاده کند میتواند سلطنت ملک ظاهر را براندازد. میدانید که اهل قدرت از هیچ چیز در هستی نمیترسند مگر از دست دادن قدرت خود. لذا از ترس، قصد کشتن شیخ اشراق را کرد و امر به کشتن داد. من معتقدم روایت شمس از شهادت شیخ اشراق، روایت سیفالدین آمدی است. «آمدی» از نظر تاریخی و سال تولد میتوانسته شیخ اشراق را دیده باشد. شمس از آمدی این سخن را گرفته که شهابالدین سهروردی، علمش بر عقلش غالب بود و عقل میباید بر علم حاکم باشد. علم تحت حاکمیت عقل پر میگستراند ورنه به خون خود مینشیند و شیخ ما به خون خود نشست. در حالی که اگر بدانید حیاتتان به تناور شدن حقیقت معرفت خواهد انجامید حفظ حیاتتان بر شما واجب است.
اینکه جناب شمس میگوید عقل باید بر علم غالب و حاکم باشد یعنی اگر میدانید حضورتان در آینده میتواند مثمر ثمر باشد و بسیار تشنگانی را سیراب کند و حقایقی را آشکار کند و جانهایی را بپروراند و سرسبز کند، حفظ حیات بر شما واجب است. شمس میگوید دِماغ (حافظه) شیخ که محل عقل است ضعیف شده بود و علمش زیاد شده بود و بیمحابا حرف میزد. اما مقایسه میکند میان شهاب شیخ الاسلام و شهاب شیخ اشراق و میگوید کلام شیخ اشراق قادر بود تمامی هستی و کلمات شیخ الاسلام را فرو برد. گفتیم شهاب شیخ الاسلام صاحب «عوارف المعارف» که سلسله جنبان برخی از فرق صوفیه است و بسیار آدم مهمی است. شمس دو شیخ را با هم مقایسه میکند یکی شیخ اشراق و دیگری شیخالاسلام و رویکرد شمس نسبت به شیخ اشراق اینجا مثبت است.
نظر بدهید