به گزارش سارنا به نقل از مهر، «پیر دورتیگیه» روشنفکر فرانسوی و استاد ۷۵ ساله فلسفه دانشگاه سوربن پاریس روز ۲۸ می ۱۹۴۱ در شهر «تولوز» فرانسه بهدنیا آمد. تحصیلات اولیه خود را در دبیرستانهای «لوئی لوگراند» و «هنری چهارم» پاریس گذراند و همزمان با تحصیل در دبیرستان توسط یکی از اساتیدش به نام «هنری درفیوس لفویر» که استاد فلسفه و همچنین فوق تخصص بیماریهای داخلی بود، با زبان لاتین و فلسفه آشنا شد. او در دوره تعطیلات برای کار به کمپهای کار آلمان میرفت تا از این طریق امرار معاش کند. این فرصتی بود تا با زبان و فلسفه آلمان آشنایی پیدا کند. سال ۱۹۶۱ برای تحصیل در رشته زبان و ادبیات لاتین به دانشگاه «سوربن» پاریس رفت و سال ۱۹۶۶ بهدلیل پیشرفت چشمگیر در این رشته، بهعنوان استاد زبان لاتین در دانشگاه سوربن مشغول به کار شد.
در همان سال سفری به چین داشت که این سفر همزمان شد با انقلاب فرهنگی این کشور. این اتفاق باعث شد تا دورتیگیه ضرورت فعالیت بیشتر در زمینه ژئوپلیتیکز را درک و آن را به رئیس جمهور «شارل دوگل» گوشزد کند. وی مقطع کارشناسی ارشد خود را با دفاع از پایان نامهای بهنام «تشریح و بررسی نظریات دکارت و اسپینوزا» به پایان رساند و سال ۱۹۷۰ به دعوت کالج فرانسوی «لیس کارنوت» تونس در این کالج بهتدریس رشته فلسفه پرداخت.
سال ۱۹۷۱ دوباره به فرانسه برگشت و در مؤسسه «شارل دوگل» مشغول فعالیت شد. در زمان فعالیت در این مؤسسه مطالعه خود را در حوزه فلسفه ادامه داد که این مطالعات منتهی به انتشار کتاب «برای آیندگان» شد که همان سال توسط انتشارات دوگل منتشر گردید. کتاب دورتیگیه حاصل تجربیات و دانستههای او از غرب است. دورتیگیه سال ۱۹۷۲ به اتریش سفر کرد تا مطالعات و پژوهشهای خود را در حوزه فلسفه ادامه دهد. در اتریش با افکار و عقاید یکی از فیلسوفان اتریشی بهنام «کریستین اهرنفل» از اساتید مشهور فلسفه در دانشگاه «پراگ» آشنا شد و تحت تأثیر این عقاید، او را پدر معنوی خود خواند. اولین مقاله فلسفی او با عنوان «نگاهی به نیچه» در سال ۱۹۷۳ توسط انتشارات شارل دوگل منتشر شد.
سال ۱۹۸۲، دورتیگیه دوباره به فرانسه بازگشت و در دانشگاه سوربن و دانشگاه تولوز به تدریس فلسفه پرداخت. در سال ۱۹۸۹ مقالهای در مورد فلسفه در اتریش با نام «فیلسوف اتریش» و در سال ۱۹۹۰ مقالهای انتقادی به نام «از نشانههای آمریکاییگری» از او در مجله «دوموند» منتشر شد. در همان سال «نظریه ریوارل» را در لوزان توسط انتشارات «عصر انسان» به چاپ رساند. سال ۱۹۹۲ تصمیم گرفت برای مطالعات بیشتر در زمینه فلسفه به آلمان برود، به همین دلیل با تقاضای بازنشستگی پیش از موعد، از کرسی استادی دانشگاه سوربن کنارهگیری کرد. او در آلمان با استقبال خوبی مواجه شد و سال ۱۹۹۶ بهعنوان سخنران در بیست و نهمین کنگره «اتحادیه آموزش عالی آلمان» در دانشگاه «بورگاندی» این کشور و در مورد فلسفه سیاسی سخنرانی کرد.
دورتیگیه در زمینه متافیزیک پیرو فیلسوف آلمانی مکتب وین یعنی «کانت» است و از این نظر با مکتب ساختارگرایانه «فرانکفورت» در تضاد است. از آخرین تالیفات دورتیگیه میتوان به کتابهای «۱۱ سپتامبر هرگز اتفاق نیفتاده است» و «نیچه: آنچه بود و آنچه گفت» اشاره کرد که سال ۲۰۱۴ توسط انتشارات «فیات لوکس» منتشر شدند. او برای شناخت فلسفه کشورهای گوناگون، به نقاط زیادی سفر کرد که چین، تونس، ایران، آلمان و اردن از جمله این کشورها هستند. دورتیگیه خود را از نظر سیاسی به هیچ حزب یا گروهی متعلق نمیداند.
با این فیلسوف فرانسوی در موضوع علوم انسانی و بحرانها و چالشهای آن در غرب گفتگویی داشتیم که در ادامه میخوانید؛
*پرسش اول ما این است که تعریف علوم انسانی چیست و کاربردهای آن کدام است و علوم انسانی امروز در دانشگاههای غربی چه وضعیتی دارد؟
علوم انسانی علومی در مورد ماهیت و طبیعت انسانی نیست، بلکه تا حد ممکن کسب دانش در مورد رفتار انسانی است. در سده نوزدهم این علوم، علوم اجتماعی یا علوم اخلاقی خوانده میشد؛ ریشه این اصطلاح در بریتانیاست. از طرف دیگر مفهوم انسانی از تأثیرات بریتانیایی و آمریکایی نشأت میگیرد. بعد از جنگ جهانی دوم ما مکتب فرانکفورت آلمان را داشتیم که در طول جنگ به نیویورک نقل مکان کرده بود. مکتب فرانکفورت یک مکتب جامعه شناسی بود. هدف این مکتب دعوت از جامعه به شدت مصرف گرای آن روز که طبقه متوسط بودند، برای تفکر در مورد رفتار خود بود و این دقیقاً علم رفتار شناسی بود.
شما در مورد رفتار شناسی حتماً شنیده اید، اما از طرف دیگر در اروپا این علم به علم روح مشهور بود که در تاریخ انسان شناسی، الهیات و سایر علوم کاربرد داشت. در طول سده نوزدهم در هند، دانشمندی آلمانی به نام ماکس مولر بود که در دانشگاه آکسفورد مجموعه سخنرانیهایی را در مورد علم زبان شناسی ارائه داد. وی گفت که زبان نهادها، ماهیت این نهادها را مشخص میسازد. وی همچنین بر این باور بود که زبان، غایتی برای علوم محسوب میگردد. وحدت بین علم نظری و عملی، یک دیدگاه اروپایی است. مثلاً در روان شناسی امروزه ما میگوئیم که یک علم رفتاری است، اما در آلمان قرن نوزدهم و نیز اکنون علم ذهن، تفکر و سایر تواناییهای ذهنی میباشد. در این سیستم آمار را در رفتارشناسی به کار میبرند، مانند علم آسیب شناسی روانی؛ اما در اروپا این علم یک علم ارگانیک محسوب میشود.
اما امروزه وقتی شما از علوم انسانی صحبت میکنید باید به مفهوم نفس یا روح توجه داشته باشید. علم، عینی است و همیشه عینی بوده است، اما انسان پدیدهای ذهنی است. در فیزیک شما حتماً میتوانید زاویه دید ذهنی داشته باشید که با ریاضی متفاوت است. زاویه دید شما به شما میگوید که مثلاً این مشاهده شما غلط است، چون شما تجربه زوایای دید متفاوت را دارید. یک معیار برای حقیقت وجود دارد.
فکر میکنم به عنوان یک ایرانی شما علاقه مند کاربردهای علوم انسانی در بستر جامعه ایران هستید. من از واژه «بستر و شرایط» استفاده کردم، چون در رفتارشناسی ملت، نهاد و یا یک خانواده را فقط به صورت یک مجموعهای از شرایط مینگرند که نگرشی تجربی است، اما فکر میکنم که شما نبایستی یک دیدگاه تجربی را نسبت به جامعه شناسی اتخاذ کنید، بلکه یک سیستمی که بتواند از مفاهیم مکتب فرانکفورت مانند انسان شناسی بهره ببرد، مفید خواهد بود.
در انسانشناسی ما وحدت داریم؛ وحدت انسان در زبان در بینش در رفتار؛ شما نباید از دایره انسان شناسی خارج شوید. اما چگونه؟ مثلاً در اینترنت یا کتابخانه شما میبینید که انسان شناسی ممنوع است و در دانشگاهها خبری از آن نیست و اسمی از آن به میان نمیآید. در تدریس دانشگاهی نیز همچنین است. در بریتانیا و آمریکا البته استفاده از این اصطلاح محدود شده است. البته میتوان مفهوم علوم انسانی را با مفاهیم انسان شناسی و روانشناسی جایگزین کرد که روانشناسی به صورت گسترده در تحلیل بخشهای مختلف ابعاد وجود انسانی مانند سیاست و مذهب کاربرد خواهد داشت.
امروزه با توجه به تأثیر مکتب انگلیسی امریکایی، افراد به روش این مکتب آموزش میبینند. مثلاً در دانشکده فلسفه دانشگاه تولوز، امسال منطق را از روانشناسی به عنوان علم مطالعه تواناییهای انسانی جدا کردند و در روانشناسی خبری از تخیل نیست و تنها از خیال به عنوان مفهومی محدود و در حوزه روان درمانی آن یاد میشود. شما میدانید که روان درمانی فقط حوزهای مربوط به پزشکی نیست و فلسفه نیز در آن سهمی دارد. روان درمانی زمینهای، تجربی صرف نیست.
شما باید آثار ویلهلم دیلتای را بخوانید که به مسائل درک و توضیح پدیدههای تاریخی میپردازد. وی یکی از پیشروان توضیح چگونگی تشکیل فرهنگ بود نه علوم انسانی. ماکس وبر هم فقط از واژه فرهنگ استفاده میکند. بعد از جنگ جهانی اول که آلمان شکست خورد، روسیه بلشویک و ایالات متحده مکتب فرانکفورت را بنیان نهاده اند. میدانید که فرهنگ آلمان مثل امواج دریاست و همواره این امواج با گذشت زمان بلندتر و بلندتر شده است. من زمانی که در آلمان بودم با همسر هایدگر دیداری داشتم. مکتب هایدگر که همسرش آن را اداره میکرد، مخالف درک بسیار محدود از روان شناسی و علوم انسانی بود. البته هایدگر مخالف «علم مطالعه انسان» نبود، اما فکر میکنم چیزی که امروز نیاز هست در همه جا از ایران گرفته تا فرانسه و کره و ژاپن، مطالعه فلسفه کلاسیک میباشد.
یک دانشجوی بیست و چند ساله ایرانی باید بداند که عقل به چه معناست؛ خرد انسانی البته نه علم انسانی. مثلاً امروزه در یونسکو از یک تحول کلی در فرهنگ تحت عنوان «انقلاب فرهنگی» نام برده میشود که مذهب و علوم انسانی را نیز در بر میگیرد. در فرانسه البته این چنین نیست، اما در آلمان، دولت مذهب را به رسمیت میشناسد. در بریتانیا یک موقعیتی بینابینی وجود دارد. آنها مذهب را فقط برای دیگران میخواهند که محصولی از نگرش مدرن بریتانیایی است. فکر میکنم که اساتید روانشناسی تقریباً همه جا مشابه هستند. میتوانم از روانشناسی تجربی آلمان یاد کنم که در آن افرادی مانند ویلهلم وونت (Wilhelm Wundt) و فلاسفه کار روانشناسها را انجام میدادند و دانشمندان علوم انسانی نقشی نداشتند.
البته علوم انسانی فقط کاربردهایی در این زمینه داشت. فکر میکنم در حال حاضر چیزی که شما به آن احتیاج دارید، از نقطه نظر فلسفی یک فرهنگ عمومی است. شما باید عناصری از فسلفه کانتی و آلمانی را بشناسید که تنها فسلفه رایج و شناخته شده در اروپاست. مثلاً در مسکو از فبسفه آلمانی بحث میکنند قبل از اینکه اشارهای به مارکس و هگل داشته باشند. در دوران جوانی من زمانی که در آلمان بودم وقتی به آنها گفته میشد که آیا هگل را میشناسید با هیجان عجیبی میگفتند که آری اما ما ترجیح میدهیم که مارکس بخوانیم نه هگل. مارکس در واقع تقلیدی از هگل هست.
مثالی دیگر در مورد هربرت مارکوزه بگویم؛ وقتی برای اولین بار او را در پاریس دیدم، درسی را در مورد منطق هگلی داشت. جالب است بدانید که کسانی که در کلاس حضور داشتند مردان فرانسوی بودند که در سالهای بعد از انقلاب فرهنگی دهه ۱۹۶۰ در کلاس او حضور پیدا میکردند. برای اینکه بتوانیم مردم را در زمینه فهم این چیزها توانمند سازیم، نباید از فلسفه جامعه شناسی بلکه از فلسفه فرهنگ باید برای آنها بگوییم و از مفاهیم اولیه مثلاً «انسان چیست»، شروع کنیم.
شما در آثار ارسطو و افلاطون، انسان شناسی را میبینید، اما در ترجمههایی که از آثار ابن سینا شده، من روانشناسی را مشاهده میکنم. اما تفاوتی از آن زمان تاکنون در علم صورت نپذیرفته و اساساً منطق و روانشناسی، علومی به شدت مشابه هستند. تنها تفاوت بین این دو، یافتن واژگان مختلف برای توصیف پدیدههای یکسان در دو علم است. تنها تفاوت انسان مدرن است که انسانی در جامعه مصرف گرا زندگی میکند. این انسان مدرن مصرف گرا به علم جدید انسان شناسی علاقه وافری دارد چه در اروپا و خارج از آن. اکنون روانشناسی ابزاری در دست مدیران ارشد شرکتهاست.
ضعف عمده روانشناسی این است که فرصتی برای رشد روانکاوی ایجاد کرد که در اوایل دهه ۱۹۶۰ صورت پذیرفت و پیامدهایش اما در قلمرو روشنفکری واندیشه دیده شد همراه با پیامدی نیز بر درک انسان و نوع بازنمایی انسان مدرن از خودش بعد از دهه ۱۹۶۰؛ استفاده از ناخودآگاه انسان برای مصرف محصولات تولیدی توسط شرکتها؛ چگونگی شکل دهی به تصویری که انسان از خود به دست میدهد و یا تصور میکند.
این نتیجه دهه ۱۹۷۰ است. هنگامی که انقلاب ۱۹۷۹ در ایران پیروز میشد، ما در اواسط این دوره جدید بودیم که بعد از مکتب فرانکفورت، مفهوم جدیدی از کاربرد روانشناسی را ارائه داد. در این دوره جدید بعد از مکتب فرانکفورت ما سه دانشمند را داریم که سلطه نسبی دارند: مارکس به عنوان نماینده اعتراض در برابر سرمایه داری؛ نیچه به عنوان نماینده ناخداگرایی عملی نه نظری؛ و فروید. این سه تن با بوق و کرنا در خیابانهای فرانسه و آلمان و به خصوص ایتالیا تبلیغ میشدند.
اساتید کنونی محصول تحولات دهه ۱۹۵۰ و ۶۰ اروپا هستند. من البته به نسل قبلی تعلق دارم. آنها مایل نیستند تا تمام مفاهیم را به سنگ محک کنونی عرضه دارند که البته مسئلهای سیاسی و اخلاقی است. فکر میکنم در اروپا یک جریانی به نام حرکت ماسونی (masonic) به راه افتاد که در آن زمان عدهای در گمنامی میزیستند، اما ما در دنیای روشنایی بودیم که به نظر من همان نور علوم انسانی بود. یعنی هنر بازی با افکار عمومی نه به مفهوم شناخت جامعه، بلکه به مفهوم فهم چگونگی همراه ساختن جامعه با خواستههای به خصوص و دستکاری جامعه.
هنگامی که فلسفه میخوانید میتوانید بفهمید که انسان، جامعه و کلاً تمام این عناصر چیستند، اما در این رشته فراروانشناسی و روان درمانی شما میفهمید که چگونه میتوان روان جامعه را در اختیار گرفت. شما در واقع با ظواهر مردم کار دارید و روان آنها را در اختیار میگیرید.
*بحرانها و چالشهایی که علوم انسانی در غرب دارند چیست؟ دلیل شکل گیری مطالعات میان رشتهای در غرب چه بوده و چه ارتباطی با بحران علوم انسانی در غرب دارد؟
به نظر من آنها مایل هستند تا سایهای از فلسفه ارائه کنند. در ارتباط شرق-غرب هیچ چیز طبیعی نیست. سازمانهای چند ملیتی با ذهنیت ماسونی خواستار شکل دهی به جهان آنطور که میخواهند هستند.
مثلاً در انجمن فابیان در بریتانیای آن روز ما عبارت «علم اخلاقی» را میشنویم که به دنبال ایجاد اخلاق جدید و ارائه آن به جامعه است که همان خودآگاهی دیگری است که تودهها از خود دارند. مثلاً در رابطه با زمان و تغییر بین نسلهای کنونی و نسلهای گذشته، در سوربن تمام کتابهای قبل از جنگ جهانی دوم در دانشکده فلسفه از بین برده شده اند. مردم از فلاسفه اوایل قرن بیستم و نوزدهم و هجدهم چیزی نمیدانند. مثلاً دانشجوی ژاپنی من در ۳۵ سال پیش که دکترا میگرفت، دارای دو کارشناسی ارشد در مورد ژان ژاک روسو بود، اما اصلاً چیزی از افلاطون نمیدانست. شما میتوانید بدون خواندن ارسطو و افلاطون لیسانس بگیرید. این تغییر اجتماعی عمده است. این تغییر در علوم اخلاقی است.
در این تغییر شما دانشجو را از متون کلاسیک دور نگه میدارید. مثلاً این دانشجوی ژاپنی میتوانست از زبان جدید ویتگنشتاین و سایر موارد صحبت کند، اما این علم وی حاصل خواندن متون کلاسیک نبود. در واقع نسل سومی که این خانم ژاپنی باید تربیت کند نسلی بدون متن کلاسیک خواهد بود که با گذشته بیگانه است. مثلاً نظریه مثل افلاطونی که در فیزیک کاربرد دارد و من در تز دکتری به آن پرداخته ام، اکنون در نظریه تبادل اجتماعی کاربرد پیدا کرده و اینگونه تدریس میگردد.
تنها پیامد مهم این است که شما عناوین را در اولویت قرار دادید، اما از مبانی خبری نیست. اکنون نظریه مثل افلاطونی فقط برای خیلی محافل کاملاً تخصصی باقی مانده، ولی اینجا صحبت از محافل خاص نیست. در زمان ما کسی که میخواست وکیل یا قاضی بشود بایستی متونی از افلاطون را بخواند و آن را از یونانی به فرانسه ترجمه میکردند، اما اکنون اینگونه نیست. فقط در انگشت شمار دبیرستانهای پاریس این امر قابل مشاهده است. اینگونه است که افراد احساس میکنند با سواد هستند، ولی در واقع چیزی برای گفتن ندارند. این البته نسل جدید در شرق را نیز هدف قرار داده است. یونسکو نیز با همین هدف تأسیس شده است.
این البته دلایلی سیاسی نیز دارد. میخواهند مردم را نسبت به قدرت سیاسی پذیراتر و فرمانبردار کنند، اما در واقع این فرمانبرداری بدون خودآگاهی است. مثلاً شما در گذشته انتخابتان خودآگاهانه بود، اکنون در نتیجه روش تدریس و مدارس عمومی کنونی این انتخاب بدون آگاهی است. در پژوهشی که دانشجویان من انجام داده اند به این نتیجه می رسیم که انجمن فاییان در بریتانیای اواخر قرن نوزدهم به دنبال کنترل این خودآگاهی بود. در آلمان ایده آلیسم در موسیقی و هنر البته تا حدی این موضوع را ناممکن کرده است، اما در بریتانیا با تجربه گرایی و سود باوری این امر ممکن شده است.
*الان وضعیتی که در مورد میان رشتگی در دانشگاههای کشورهای غربی وجود دارد، به نظر شما چگونه است؟
امروزه رفتار بین رشتهای در دانشگاهها در واقع به یک پدیده مبتذل و کلیشهای) تبدیل شده است. دانشجویان از رشتهای به رشته دیگر میروند، اما علم کافی در هیچ دو رشته را ندارند. تعداد اساتید دانشگاهها از قبل زیاد شده است. در واقع موضوعی علمی نیست که در این کلاسها به بحث گذاشته شود. دانشجویان در فضایی هستند که حس میکنند که در واقع موضوعی را میشنوند، اما بحث عمیق وجود ندارد. مثلاً آنها فقط دو سال روانشناسی میخوانند و در آخر پاسخ این است که از روانشناسی متنفرند. تنها مفاهیم را به صورت مکانیکی از رشتهای به رشته دیگر انتقال میدهند و تکرار میکنند. امروزه نمیتوان گفت که چه موضوعی را دانشجویان به طور عمیق و دقیق فهمیده اند. این نتیجه یک نوعی مغز شویی روانی است. و مدرکی که داده میشود ارزشی ندارد، برای همین افراد نه از روی مدرک که از روی معیارهای بخصوصی برای کار پذیرفته میشوند.
*در ایران غالباً این گونه است که مترجمین مشخص میکنند چه کسانی در غرب مطرح هستند. مانند فوکو و دریدا و … به نظر شما از دانشمندان متأخر علوم انسانی چه کسانی در علوم انسانی غرب مطرح هستند و آثار چه کسی بیشتر مطالعه میشود و به چه کسانی بیشتر ارجاع داده میشود؟
ما البته به غیر از نامهایی که شما گفتید عناصر دیگری داریم. در کار فلسفی شخصیتهای زیادی داریم که در رسانهها مطرح هستند و کارهای خود را منتشر میکنند. فکر میکنم که این نامهایی که شما نام بردید مثلاً دریدا یا حتی فوکو اصلاً خوانده نمیشوند و تنها در محافل تخصصی شناخته میشوند. فقط در مطبوعات این افراد معروف میشوند.
این نامها را فقط مطبوعات بزرگ میکنند، اما در محافل فلسفی اینها شناخته شده نیستند. مثلاً در کمبریج آنها خیلی فیلسوف هستند اما در مطبوعات شناخته شده نیستند. مثلاً گادامر در فرانسه شناخته شده است، اما هایدگر در سوربون شناخته شده نیست. در دانشگاه استاد ما بر این باور بود که هایدگر هرگز به فرانسه نخواهد آمد. در سال ۱۹۵۲ بود که دیکتاتوری دانشگاهی ایجاب میکرد که آنها را نشناسند، چون هایدگر به عنوان ناسیونال سوسیالیست شناخته میشد و هر استادی که از هایدگر حرف میزد کارش را از دست میداد، ولی گادامر که شاگرد هایدگر بود را همه شناختند. در مورد تدریس عربی و مطالعات عربی نیز همین امر صادق است.
*درباره چالشهای غرب با دین به عنوان یک تازه مسلمان بفرمائید مشکل بنیادین غرب با ادیان و به طور خاص اسلام چیست؟ به نظر میرسد که مشکلات غرب با اسلام بنیادینتر از چیزی است که در رسانهها تحت عنوان تروریسم و … عنوان میشود.
در مورد مشکلات غرب با اسلام فکر میکنم که ما باید غرب را بین فرانسه و بریتانیا و آمریکا از یک طرف و بقیه اروپا بخصوص سوئد و سایر کشورها از طرف دیگر، از نظر قضاوت فرهنگی در مورد اسلام تفکیک کنیم. مثلاً من زمانی در سوئد بودم، آنجا آزادی کامل در مورد شناخت اسلام وجود دارد. در واقع پروتستانها خود مطالعه اسلام را شروع کردند.
در آلمان و سوئد هیچ جدایی بین مذهب و جامعه نیست. در ایتالیا مؤسسات اسلامی وجود دارند از قدیم و حتی قبل از جنگ جهانی اول، مجلاتی در اروپا به اسلام پرداخته اند. در وستفالیا در آلمان تحرکات شیعی خیلی وجود دارد اما در فرانسه چنین نیست مثلاً در سوربون شما نمیبینید که شیعی گری مطالعه گردد. در کشورهای شرق اروپا احساسات ملی گرایی و مذهبی اسلامی و مسیحی دیده میشود. در فرانسه مردمانی با منشأ آفریقایی در دانشگاهها تدریس میکنند، اما نفرتی در مورد اسلام به عنوان مذهب وجود دارد. به باور من مسیحیت در فرانسه ضعیف است. در فرانسه کُربن پیشرو مطالعات اسلامی بود، اما عموماً و رسماً کتب اسلامی مطالعه نمیشود. کتابهای هانری کربن در کتابخانه ها دیده نمیشود و باید آن را بخواهی تا برائت تهیه کنند.
در مورد ایالات متحده و اسلام باید بگویم که اسلام در آمریکا تحول یافته و میتواند موفق شود. در آمریکا مسلمانان باید سبک زندگی آمریکایی را بپذیرند تا مذهب خود را داشته باشند. در آمریکا مذهب بودایی خیلی ضعیف است و یهودیت تأثیر اندکی دارد. آمریکا یک قدرت ماسونی است. مثلاً نیویورک اسرائیل را اداره میکند و قدرت اصلی در کرانه باختری و اورشلیم نیست.
فکر میکنم که در سده نوزدهم پدیده وهابیت ایجاد شد و اکنون در غرب که خود وهابیت را ایجاد کردند باید از خود خجل باشند که چرا این اسلام را ایجاد کرده اند. بهترین راه برای مبارزه با اسلام ستیزی این است که بگوییم که چه عواملی پشت مثلاً داعش هست و این جنگجویان جهادی از کجا تغذیه میشوند. مثلاً در گوانتانامو از روانشناسها برای مغز شویی زندانیان در مورد اسلام استفاده میکردند.
در فرانسه واقعیت توسط خواص فهمیده میشود، اما عموم هراسی از اسلام دارند. در آلمان البته مؤسسات اسلامی را به رسمیت میشناسند و منابعی از مالیات عمومی برای آنها تعلق میگیرد و خود نیز مالیات میدهند. در آلمان حتی ۲۰۰ مؤسسه شیعی وجود دارد. اما در فرانسه نمیتوان به طور رسمی اینگونه مؤسسات را ایجاد کرد.
آلمان و روسیه در فاصله دوری از فرانسه و بریتانیا حرکت میکنند. مثلاً در سوریه این تعارض غرب با روسیه مشاهده میشود. در لیبی نیز همچنین است. آنها یعنی فرانسه و بریتانیا با روسیه میجنگند.
ما در همان سده مشابه به سر می بریم. مثلاً پروفسور نجد در ایالات متحده کتابی در مورد قحطی که توسط بریتانیا درجنگ جهانی اول در ایران ایجاد شد صحبت میکند. دنیا همان دنیاست. هایدگر زمانی از بمب اتم صحبت میکرد. اما بدتر از آن این است که کسی آن را نمیدانست. انسانیت در واقع سقوط کرده و یک جنگی باید صورت گیرد تا از این سقوط جلوگیری نماید.
نظر بدهید