به گزارش سارنا به نقل از مهر، زیارت عاشورا با مجموع درسهای عقیدتی، سیاسی، فکری و انزجار از دشمنان اهل بیت عصمت و طهارت، در حکم محک و معیاری است که سَره را از ناسره جدا میکند. زیارت عاشورا مجموعهای از درسهایی است که هر کدام از آن ارزشهایی را ارائه میدهد و سر فصلهای غیر قابل تردیدی را فرا راه انسان میگشاید و میتواند آدمی را در پیمودن راه راست و رسیدن به حقیقت راسخ و استوار نماید. زیارت عاشورا خود منشوری است که از هر جهت نوری از آن جلوهگر است چرا که این صحیفه بهانهای است برای بیان مختصر امّا کامل از اسلام شناسی، معرفتشناسی، امام شناسی، جامعه شناسی و انسان شناسی. در این ایام میطلبد اندیشمندان به مدد اعتقادات راستین و فضیلت مدار مؤمنان بیایند و با تبیین صحیح اعتقادات اسلامی مردم را با عشق و معرفت بیشتر نسبت به ساحت مقدس پیامبر اعظم (ص) و اهل بیت (ع) آشنا کنند.
این زیارتنامه توسط امام باقر (ع) به شیعیان تعلیم داده شده است و صرفاً یک زیارتنامه جهت عرض ادب ظاهری به محضر امام حسین (ع) و یاران ایشان نیست و معانی عمیقی در آن نهفته است.
بر همین اساس حجت الاسلام والمسلمین سید محمدباقر علم الهدی استاد حوزه علمیه تهران از رهگذر شرح و تفسیر زیارت عاشورا، زوایای پنهانی که در این زیارت نامه قدسی نهفته است را در ایام ماه محرم مطرح و مطالب آن تقدیم مخاطبان میشود. قسمتهای پیشین این تفسیر را میتوانید در اینجا بخوانید. آنچه در ادامه میخوانید قسمت هفتم تفسیر زیارت عاشورا است: «السلام علیک و علی الارواح التی حلت بفنائک»:
سلام بر تو و سلام بر روحهایی که در محضر تو جا گرفتند، فدای تو شدند و در خدمت تو به شهادت رسیدند. حلت بفنائک به معنای قرب و نزدیکی است، اصحاب سیدالشهدا (ع) بسیار به مقام ایشان نزدیک بودند از این رو در قیامت در اطراف امام حسین (ع) جای دارند و در حواشی قصر امام در بهشت مکان میگیرند چنانکه در روایت آمده است؛ «شیعتنا معنا و فی درجاتنا فی الجنه» شیعیان ما همراه ما و در درجات ما در بهشت هستند.
بنابراین در این فراز میگوئیم سلام بر تو و سلام بر آن عزیزانی که در نزدیکی تو جا گرفتند؛ تعابیر این فراز دو گونه معنا میشود، یا به نزدیکی در دنیا و یارانی اشاره دارد که حاضر نشدند امام را تنها بگذارند، جانشان را فدای حضرت کردند و تا زنده بودند اجازه ندادند فرزندان رسول خدا به شهادت برسند و یا منظور یارانی است که در قیامت در جوار و همسایگی حضرت اباعبدالله (ع) جای میگیرند.
در خصوص ارواح که در این فراز آمده است مطالبی وجود دارد؛ ارواح جمع روح است، روح در بیان فلاسفه و حکماً دو معنا دارد؛ یکی از معانی این است که روح بخاطر لطیفی است که از قلب بلند میشود و سر منشأ، مایه زندگی و حرکت موجودات زنده است مانند چراغی که در شب تاریک باعث روشنایی خانه میشود این چراغ، خانه نیست اما همه خانه به این چراغ وابسته است چرا که اگر چراغ نباشد خانه قابل استفاده نیست.
بر این اساس روح در حقیقت پرتو حیات را بر تمام اعضا و جوارحی که بر آن اشراف دارد میتاباند، وقتی روح به گوش پرتو حیات را ارائه میکند باعث شنیدن، به زبان باعث گویش، به جسم باعث رشد و نمو بدن میشود اما همین که پرتو حیات از میان برود و ارتباطش با چشم، گوش و همه اعضای بدن قطع شود تمام اعضا از حرکت میایستند تا جایی که حتی بدن فاسد و بد بو میشود.
ما معتقد بر این هستیم که روح مختص انسانها نیست بلکه در حیوانات و حتی در نباتات نیز وجود دارد زایش، رشد و توسعه نباتات نیز با روح است با این تفاوت که روح در نباتات، حیوانات و انسانها معانی و درجات متفاوتی دارد. روح در رابطه با انسان یک موجود ناشناخته است که انسانها هنوز نمیتوانند تعبیری فنی از روح ارائه کنند.
معنای دیگری که برای روح آوردند و در اصطلاح فلاسفه و حکماً از این معنا بسیار یاد میشود نفس ناطقه انسانی است همان چیزی که ما در کلمات فارسی از آن به من تعبیر میکنیم و میگوئیم من رفتم یا من خوابیدم، من در اینجا به معنای گوشت و پوست و استخوانی که در اختیار انسان است، نیست بلکه من با جسم تفاوت دارد همانطور که وقتی انسان لباسش را از تن خارج میکند باز هم خودش است و لباس کاستی یا زیادتی در من بودن او ایجاد نمیکند، لباس تا زمانی که در تن انسان است با حرکت اعضا و جوارح حرکت میکند اما وقتی که لباس از تن خارج شود هر قدر هم که انسان اعضا خود را حرکت دهد آن لباس مانند هر شیء بی جان دیگری از حرکت ایستاده و تکان نمیخورد، حقیقت لباس آن فردی است که داخل لباس میرود. رابطه روح و جسم انسان نیز اینگونه است.
گوشت و پوستی که در اختیار انسان است تشکیل دهنده من نیست من با این جسم متفاوت است به همین خاطر وقتی که تعلق روح از بدن قطع شود بدن مانند همان لباس یک گوشه میافتد و دیگر هیچ حرکتی نخواهد داشت.
بعضی دیگر از فلاسفه روح را به قلب تعبیر کردند. بنابراین روح چه طبق تعریف فلاسفه و حکمای قدیم و چه بر اساس تعریف اکثر فلاسفه و حکمای عصر حاضر قابل شناخت حقیقی نیست. «و علی الارواح التی حلت بفنائک»؛ بنابراین فلاسفه درباره روح قائل به سه امر هستند، بعضی روح را قلب و همان بخار لطیف برخواسته از قلب، بعضی روح را به معنای نفس و بعضی روح را پدیدهای مجرد نامیدند همان روحی که تدبیر کننده جسم است.
اما روحی که در کتب طبی پزشکان به آن قائل هستند غیر از روح نفس ناطقه انسانی است، آن روح در حقیقت تجسمی از روح حقیقی است میگویند روح بخاری جسم لطیف و گرمی است که به خاطر لطافت اخلاط اربعه درست میشود اما روح به معنای نفس ناطقه انسانی چیزی فوق و ورای جسم و طبیعت مادی است.
ابن سینا میگوید جسم بخاری، جان و نفس ناطقه را روان میگویند، روح بخاری حامل قوا است و قوای انسان به سه قسم حیوانی، نفسانی و طبیعی تقسیم میشود بنابراین روح بخاری بر این سه دسته تسلط دارد از این جهت روح بخاری را به صورت جمع و به ارواح بخاری تعبیر میکنند که شامل روح حیوانی، نفسانی و طبیعی است.
میگویند قلب عبارت است از جسم لطیف صنوبری شکل و قلب را مرکب روح بخاری میدانند که روح حیوانی و منشأ حیات، حس و حرکت است و در تمام حیوانات این منشأ حیات وجود دارد حس و حرکتی که در تمام اعضای بدن یافت میشود.
جناب ابوعلی سینا روح بخاری را جان و نفس ناطقه را روان مینامد و روح بخاری را حامل قوای سه گانه حیوانی، نفسانی و طبیعی معرفی میکند از این جهت روح بخاری مرکب نفس، منشأ ادراکات کلیه، منشأ تعقلات و ذاتاً مجرد است و بر بدن حاکمیت دارد. روح حیوانی برزخی میان قلب و نفس ناطقه است که در تعریف آن گفته شده روح حیوانی عبارت است از امر لطیف شفافی که منبع آن تجویف چپ قلب است و واسطه در تدبیر نفس انسانها است و روح انسانی نیز امر لطیفی است که مستند عالمیت و مدرکیت انسان است و راکب و متعلق به روح حیوانی است.
مرحوم مجلسی روایتی را نقل میکند: ان النفس لا یتصرف علی اعضا الکثیفه العنصریه الا بتوسط مناسب و ذلک الواسطة هو الجسم اللطیف النورانی المسمی بروح النافذ فی الاعضاء بواسطه الاعصاب الدماغیه. جناب ملأ هادی سبزواری که صاحب کتاب شریف و مرجع در بحث حکمت به نام منظومه است در رابطه با پیدایش و تکوین روح چهار قول را بیان میکند؛
قول اول قول مادی هاست که میگویند روح حقیقتی است که در تکوین و پیدایش و بقا مادی است.
در قول دوم میگویند روح حقیقتی است که در حدوث جسمانی و در بقا روحانی است یعنی روح محصول عالی بدن است نفس و روح در ابتدا قوه جسمانی منتبع در جسم است و در اثر تمرینات نفسانی و تهذیب شدت وجود پیدا میکند گاهی آنقدر روح قوی میشود که حتی از عالم جسم هم فراتر میرود و آنچه را که در چشمها دیده نمیشود برای صاحب چنین روحی دیدنی خواهد بود.
طبق این نظر روح حادث میشود به حدوث بدن، به همین جهت است که در روایات معصومین آمده روح انسانها در ۴۰ سالگی به کمال میرسد، یعنی در دوران جنینی دارای حیات نباتی است بعد از تولد صاحب حیات، روح و نفس حیوانی است به مرور تلاش میکند و در اثر این تلاش عقل قادر به ادراک کلیات میشود، رشد میکند، خود را تقویت میکند تا چهل سالگی که به کمال میرسد وقتی به کمال رسید انسان دارای نفس ناطقه مجرد عقلی است که نفس ناطقه مجرد عقلی برای هر انسانی به جز چهارده معصوم و نور پاک در ابتدا وجود ندارد، انسانها باید تلاش کنند تا به این مرحله برسند.
قرآن نیز به این مطلب اشاره میکند: «و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین» ما انسان را از عصارهای از گل خلق کردیم سپس این نطفه را در یک قرارگاه مطمئن قرار دادیم سپس نطفه را به خون بسته تبدیل کردیم، بعد خون بسته را تبدیل به چیزی شبیه تکهای گوشت جویده شده و سپس آن را تبدیل به استخوان کردیم بعد بر استخوانها گوشت رویاندیم سپس آفرینشی جدید خلق کردیم پس بزرگ است خدایی که بهترین خلق کنندگان است.
همانگونه که در خلقت انسان این فرآیند طی شد، برای رسیدن به جایگاه رفیع نفس ناطقه مجرد عقلانی نیز انسان باید مراحلی را طی کند.
مولوی در مثنوی میگوید:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
این فرآیندی است که برای انسانها رخ میدهد تا اینکه انسان به مقام فنا فی الله، یعنی فنا در ذات مقدس حق، صفات پروردگار عالم و افعال خدا و به مقام نفس ناطقه مجرد عقلی برسد، اگر کسی بخواهد در این مسیر قدم بردارد راه برای او هموار است. خداوند متعال آنقدر برای انسانها فرصت مهیا میکند که انسانی که سفر خود را از یک نطفه شروع میکند به جایگاه عقل میرسد حتی بالاتر از آن از عقل هم میتواند عبور کند و به صاحب عقل برسد و این مرتبه همان مقام فناء فی الله است.
در قول سوم که برگرفته از دیدگاه ارسطو و فلاسفه مشاع است روح را هم در حدوث و هم در بقا روحانی میداند، یعنی روح هم در ابتدای پیدایش و هم بعد از پیدایش حقیقتی مجرد است. در این دیدگاه انسان حقیقتی مجرد و دارای شئون مختلف است که بر اساس بعضی از شئون به آن حقیقت مجرد عقل و به لحاظ بعضی شئون دیگر به آن نفس میگویند.
از آن جهت که آن حقیقت مجرد ادراک معانی کلی میکند به او عقل میگویند چرا که عقل حقیقت مجردی است که هم ذاتاً و هم فعلاً مجرد است اما نفس ذاتاً مجرد و در فعل نیاز به قوا و ابزار دارد، تفاوت نفس و عقل در این است که شأن عقل تدبیر بدن نیست اینکه خداوند در قرآن میفرماید: «فالمدبرات امرا» در شئون عقل نیست بلکه شأن نفس است بر خلاف نفس که بدن را تدبیر میکند یعنی تپش قلب، گرفتن اکسیژن، برطرف کردن نیازهای جسم اموری است که در شأن نفس است.
البته این درست نیست که بگوییم در انسان چند حقیقت مجرد وجود دارد، در انسان یک حقیقت مجرد وجود دارد که دارای شئون مختلفی است.
قول چهارمی نیز درباره روح وجود دارد که میگوید روح حقیقتی در حدوث روحانی و در بقا جسمانی است، یعنی بعد از مردن، روح مجرد به سایر بدنها تعلق میگیرد تا اینکه در سایر بدنها به کمال رسد، این معنا همان تناسخ است که خیلیها به آن قائل هستند، این نگاه یک نگاه غیر دینی و غیر اسلامی است.
دیدگاه قول چهارم یک دیدگاه دنیوی صرف است و روح را همواره در این عالم زندانی میبیند بر خلاف نگاههای ملکوتی چون قول دوم و سوم که ما به روح داریم.
در معنای فراز «و علی الارواح التی حلت بفنائک» باید گفت ما تنها میتوانیم در فلسفه از روح تعریف کنیم اما آیا این همه معنای روح است؟ قرآن کریم میفرماید: «یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی» ای پیامبر از تو راجع به روح سوال میکنند به مردم بگو امر روح دست پروردگار است، روح از اسرار عالم خلقت است که دست کسی به آن نمیرسد، همه آنچه که فلاسفه و دیگران درباره روح میگویند نوعی تقریب به ذهن است و کسی نمیتواند معنای روح را به کمال بیان کند.
نظر بدهید