به گزارش سارنا به نقل از فارس، رضاشاه قزاق سادهای بود که با کودتای ۱۲۹۹ وارد صحنه سیاست شد و تا جایی پیش رفت که توانست سلسله قاجار را خاتمه دهد و پهلوی را تأسیس کند. حمایت انگلیس از وی، در همه این قضایا بر دوست و دشمن آشکار است؛ چنانچه فردوست از چهرههای سیاسی و اطلاعاتی دوران پهلوی در خاطرات خود مینویسد: «رضاخان عامل انگلیس بود و در این تردیدی نیست. کودتای ۱۲۹۹ طبق اسنادی که دیدهام یا شنیدهام در ملاقات ژنرال آیرون ساید انگلیسی با رضا، با حضور سید ضیاالدین طباطیایی برنامهریزی شد.» اما همین انگلیس با همکاری شوروی درشهریور ۱۳۲۰، در اقدامی شرمآور و به بهانهای واهی به ایران اولتیماتوم دادند و با نقض بیطرفی ایران در جنگ جهانی، کشور را از جنوب و شمال اشغال و شاه ایران را عزل کردند.
نیروهای انگلیس و شوروی رضاخان را برکنار کردند
محمدرضا: درباره وضعیت من از سفارت انگلیس کسب تکلیف کن!
اما مجرای شرمآور و خفتبار دوران پهلوی به همینجا هم ختم نمیشود و در انتخاب شاه بعدی نیز ادامه پیدا میکند. حسین فردوست در خاطراتش درباره آن روزها مینویسد: «دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم که به تعیین سرنوشت بعدی حکومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیکی من به ولیعهد و دوستی منحصر بهفرد او با من عاملی بود که سبب شد تا در این مقطع حسّاس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها، من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. ارنست پرون یکی دوماه قبل از شهریور ۲۰، تحت این عنوان که میخواهم خانوادهام را ببینم، ایران را ترک کرد و سپس، پس از تحکیم حکومت محمدرضا و سلطنت او، بازگشت. این سفر او جمعاً ۵ ـ ۶ ماه طول کشید. فوزیه هم به اتفاق دخترش شهناز (که فکر میکنم یکی دوساله بود) توسط محمدرضا به مصر فرستاده شد، تا از جریانات ناراحت نشود. لذا، طی این مدّت محمدرضا با من تنها بود. بعدازظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور، ولیعهد به من گفت: «همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام ترات که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت کن.» محمدرضا اصرار داشت که همین امروز این کار را انجام دهم.
آلن چارلز ترات - رئیس اطلاعات انگلیس در ایران
نفر دوم سفارت انگلیس: ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم
من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مسترترات کار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال کرد و گفت: «همین امشب دقیقاً رأس ساعت ۸ به قلهک بیا!» (در آن موقع، که تابستان بود، سفارت در قلهک قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل کوچکی است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، که قدش ۱۸۰ سانت است، باریک اندام است و حدود ۴۵ ـ ۵۰ ساله و گفت که همانجا قدم بزنم و او، که مرا قبلاً ندیده بود، میتواند مرا بشناسد! من چند دقیقه قبل از موعد مقرّر رسیدم، ولی به قسمت موعود نرفتم و کمی بالاتر قدم زدم و رأس ساعت ۸ به محل قرار رفتم. دیدم که از جنگل خبری نیست و تنها یک زمین بلاتکلیف است که تعدادی درخت در آنجا کاشته شده و حدود ۲۰۰۰ متر مساحت دارد. دقیقاً رأس ساعت ۸ فردی از در سفارت خارج شد و از آن سمت خیابان به طرف من آمد، دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق میکند. به هم که رسیدیم به فارسی سلیس گفت: «اسمتان چیست؟!» گفتم: «فردوست!». گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت کرد و گفت که محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم که او دائماً به رادیوهایی که در ارتباط با جنگ است، به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی، گوش میدهد و نقشهای دارد که خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش در آن نقشه با سنجاق مشخصّ میکنی! من گفتم که من صرفاً پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی که فرمودید را به محمدرضا منعکس میکنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم که هر لحظه، حتی هر شب، در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات کنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش، که مبادا مزاحم باشی، چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه کاری داشتی تلفن کن!»
حسین فردوست در کنار محمدرضا پهلوی
محمدرضا: دیگر رادیو گوش نمیدهم مگر آن را که انگلیسیها اجازه دهند
من به سعدآباد بازگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیداً جا خورد و تعجب کرد که از کجا میداند که من به رادیو گوش میدهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم: «خوب، اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟!» محمدرضا گفت: «حتماً کار این پیشخدمتها است!» گفتم: «حالا کار هر که است شما به این کاری نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چیست؟!» محمدرضا گفت: «فردا اوّل وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین میبرم و رادیو هم دیگر گوش نمیکنم؛ مگر رادیوهایی که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!» شب بعد، به همان ترتیب، ترات را در همان محل دیدم. در ملاقاتها با ترات من همیشه ۵ ـ ۶ دقیقه زودتر میرسیدم، چون احتمال خرابی اتومبیل در راه را نیز محاسبه میکردم. ولی ترات همیشه همان رأس ساعت ۸ از در سفارت خارج میشد. به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشهها را پاره میکنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم، مگر آن رادیوهایی که با اجازه شما باشد. ترات گفت: «خوب، ببینیم که آیا او در این بیانش، صداقت دارد یا نه؟!» گفتم: «من کی شما را ببینم؟!» گفت: «هر موقع که بخواهی، فردا هم میتوانی ببینی، ولی فعلاً جوابی جز این ندارم.» همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد که نقشه و ریسمان و سنجاق و... را جمعآوری کنم و گفت که دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!! او بلافاصله از من خواست که به ترات تلفن کنم! خیلی دلواپس بود و شور میزد. میخواست هر چه زودتر تکلیفش روشن شود و در عین حال از علیرضا (برادر تنیاش) وحشت داشت و میترسید که انگلیسیها او را روی کار بیاورند!
محمدرضا به فردوست میگفت تا هرروز تماس بگیرد سفارت و کسب تکلیف کند
شما طبق معمول هرروز تلفن کن
من به ترات تلفن کردم. او گفت که من فعلاً با این سرعت کاری ندارم، ولی شما هر روز تلفن کن! به هر حال، هر روز تلفن میزدم. فکر میکنم چهار یا پنج روز پس از اوّلین ملاقات بود که ترات گفت: «امشب همانجا بیا» سر قرار رفتم. ترات گفت: «محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است، البته ما نمیگوییم که به هیچ رادیویی گوش ندهد، به هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد، ولی مسئله نقشه برای ما اهمیت دارد که این چه علاقهای است که او به پیشرفت قوای آلمان داشت! بهرحال یک اشکال پیش آمده. روسها صراحتاً مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران میباشند! آمریکاییها هم بیتفاوتند و میگویند برای ما فرقی نمیکند که در ایران جمهوری باشد یا سلطنت، و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را میشناسند به آن راغباند. ولی خود ما به سلطنت علاقمندیم، به دلایلی که آمریکاییها متوجه نیستند، ولی روسها دقیقاً متوجهند! آمریکاییها نمیدانند که در جمهوری ایران برای آنها مشکلات جدیدی پیش خواهد آمد. لذا من باید نخست با آمریکاییها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم و زمانی که مسئول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگین میشود و دو نفری به سراغ روسها خواهیم رفت. این بحث طبعاً چند روزی طول میکشد، ولی شما طبق معمول هر روز تلفن کن!»
ترات با حرفهایش محمدرضا را میترساند
بلوفی برای ترساندن بیشتر محمدرضا
من همان شب سخنان ترات را دقیقاً به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن میزدم. تا چند روز میگفت که مطلب تازهای ندارم و به طور جدی دنبال قضیه هستم. به هر حال پس از حدوداً ۴ ـ ۵ روز مجدداً او را در همان محل و در همان ساعت دیدم. گفت: «من آمریکاییها را قانع کردم که در ایران وضع موجود و رژیم سلطنت مناسبتر از جمهوری است. آنها هم پذیرفتند» خلاصه در ملاقات آن روز، منظور ترات این بود که بفهماند توانسته موافقت آمریکاییها را جلب کند و البته میگفت که آمریکاییها هنوز نیز باطناً بیتفاوت هستند، ولی علاقمندند که خواست انگلیسیها اجرا شود و قول دادهاند که محکم در کنار آنها بایستند! ترات گفت: «به نظر من مسئله حل شده است، چون روسها به کمک آمریکاییها، بهخصوص از نظر وسایل جنگی، احتیاج دارند و در مذاکرات مشترک ما و آمریکا با نماینده شوروی، او مجبور است تسلیم شود. این مسئله نیز طول میکشد، ولی تو مانند سابق روزانه تلفن کن!». یکی دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متأسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا کنیم! نماینده آمریکا تهدید کرده است که ما در روابطمان تجدیدنظر خواهیم کرد (که البته بلوف بود) و شما باید از مسکو اختیارات کامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام کنید که خواست دو دولت بریتانیا و آمریکا این است! نمیدانم حرفهای ترات تا چه حد با واقعیت منطبق بود؟! آیا واقعاً چنین بود و یا میخواست محمدرضا را بیشتر در ترس و التهاب و انتظار شدید قرار دهد؟!
هواپیمای روسها! میخواهد کاخ را بمباران کند!
نکته دیگری که به این فرض دامن میزند، رفتار مشکوک علی قوام (پسر قوامالملک شیرازی و شوهر اشرف) بود! او همزمان با ملاقاتهای من و ترات (که البته من و محمدرضا از او مخفی میکردیم) هر روز نزد محمدرضا میآمد (همسرش در سعدآباد بود و او حق داشت به کاخ بیاید). تلاش علی قوام در دامن زدن به التهاب و ترس محمدرضا بود. گاهی که هواپیمایی بر فراز تهران پرواز میکرد، داد میزد: «هواپیمای روسها! میخواهد کاخ را بمباران کند!» مستقیماً به محمدرضا نمیگفت، ولی رو به من میکرد و میگفت: «حسین، اگر میخواهی خطری متوجهت نشود، بیا برویم در سفارت انگلیس پناهنده شویم، پناهنده موقت، وقتی خطر رفع شد بیرون میآییم! من خودم هر روز همین کار را میکنم!». این حرکات علی قوام تا 24 شهریور ادامه داشت و باعث اضطراب محمدرضا میشد.
انگلیسیها اجازه دادند تا محمدرضا به سلطنت برسد
بلاخره انگلیسیها اجازه دادند...
بالاخره ۲۴ شهریور بود که ترات به من گفت: «با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد.» من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد، توسط فروغی استعفانامه رضا خان، که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد. من در این صحنهها حضور نداشتم. حدود ساعت ۱۲ شب بود که محمدرضا به من گفت کار تمام شده و ترتیبات لازم داده شده است. به این ترتیب روز ۲۵ شهریور استعفای رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز ۲۶ شهریور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد.
نظر بدهید