به گزارش سارنا به نقل از تسنیم، «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) مادر شهید محمد بابایی که از چندی قبل بهعلت ضایعه تنفسی در بیمارستان خاتم الانبیا(ص) بستری بود، جمعه 10 تیرماه 1401 دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. او تنها مادر شهید دفاع مقدس با اصالت ژاپنی است. «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) متولد 1317 در ژاپن بود و فوقدیپلم داشت، از سال 1384 با انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی و در ادامه با موزۀ صلح تهران بهعنوان مسئول بخش تبادل فرهنگی با ژاپن همکاری داشت اما شغل اصلیاش مترجم و معلم بازنشسته بود.
بابایی بهعنوان سرپرست نمادین کاروان ایران در پارالمپیک 2020 راهی مسابقات شده بود. ساخت آموزشگاه شهید محمد بابایی در یزد، راهاندازی موزه صلح تهران، راهاندازی بازارچههای خیریه، همراهی و راهنمایی دانشجویان ژاپنی در ایران و تدریس قرآن کریم از جمله فعالیتهای متعدد این مادر شهید بود. فرزند شهیدش جوان 19سالهای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
زندگی پر فراز و نشیب این زن 84ساله برای نویسندگان و اهالی رسانه موضوعی جذاب و پرچالش بود که بارها از او نقل خاطره میکردند. سبا بابایی از نحوه ازدواج، مسلمان شدن و مهاجرتش به ایران خاطرات مختلفی روایت میکرد که حالا بر صفحه شیرزنان مقاومت ایران نقش بسته است. بخشی از روایتهای او از اسلام آوردنش در ادامه میآید:
من در کشور ژاپن و استان کیوتو در شهر آشیا به دنیا آمدم، تقریباً 21 سال داشتم که در یک آموزشگاه زبان انگلیسی با جوان ایرانی آشنا شدم که برای تجارت به ژاپن آمده بود. آقای بابایی که بعداً همسرم شد، مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم، شغل اصلی او تجارت بود. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد میکرد، بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود.
نظرم در مورد او مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت میکند و هیچ وقت دروغ نمیگفت و بسیار هم خوشاخلاق بود، اما نمیدانستم مسلمان کیست، فقط میدیدم سر کلاس موقع نماز که میشود در گوشهای از کلاس میایستد و نماز میخواند، در حین آشنایی با او با دین اسلام هم آشنا و مسلمان شدم، بعداً با همسرم ازدواج کردیم.
پیش از آن هم من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام میداد من هم تقلید میکردم اما نمیدانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی که او میخواند را نمیدانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلیها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است.
زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبهرو میشدم به او تعظیم میکردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم، به او میگفتم "برای چه باید سجده کنم؟! برای چهکسی؟"، و همسرم توضیح میداد "ما انسانها در برابر کسی که اینهمه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم، حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم میکنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم."، من وقتی این کار را کردم کاملاً فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن میشود، این موضوع برای من بسیار جالب بود.
اگر همانطور که در ژاپن زندگی میکردم باز هم به زندگی ادامه میدادم چیزی درباره اسلام و خدا نمیدانستم اما شکر میکنم که آقای بابایی من را با اسلام آشنا کرد، هر چه بیشتر آشنا میشوم از گذشته زندگی خودم تعجب میکنم.
وقتی صحبت از ازدواج با یک ایرانی به میان آمد خانواده اول کمی مقاومت کردند، آن زمانها مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجیها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی ازدواج میکرد این را برای خانواده آبروریزی میدانستند، همینکه پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر بهسراغم آمد و درحالی که پدر و مادرم میشنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت؛ "تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند! اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیات را بهخاطرش ترک کنی؟!"...، بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم میکرد، ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد... .
با وجود این مقاومتها با اسدالله بابایی ازدواج کردم. بعد از ازدواج یک سال در شهر کوبه در ژاپن ماندیم. وقتی فرزند اولم به دنیا آمد و 10ماهه شد، به ایران آمدیم. در ایران هم خدا دو فرزند دیگر هم به ما داد: بلقیس و محمد. زمانی که مسلمان شدم، نام امام خمینی(ره) را از همسرم شنیدم، چون او مقلد امام(ره) بود و من هم بعد از مسلمان شدن در احکام دینی از ایشان تقلید میکردم.
فرزند کوچکم محمد وقتی 19ساله بود در عملیات جنگ تحمیلی در منطقه فکه به شهادت رسید. محمد بسیار خوشاخلاق و مهربان بود و این صفت را از پدرش بهارث برده بود، همیشه هم دلش میخواست جلودار مبارزه باشد و از قافله مبارزان اسلام عقب نیفتد. او مانند بسیاری از پسران نوجوان آن زمان عاشق اسلام و امام خمینی(ره) بود. اوضاع اقتصادی خانواده ما در حد خوبی بود و محمد از نظر مادی کمبودی نداشت. محمد ترجیح میداد که در کنار بقیه جوانان از اسلام و ایران دفاع کند. من هم محمد را برای حضور در جبههها یاری میکردم و حالا هم از اینکه پسرم در دفاع از ایران و اسلام شهید شده احساس رضایت میکنم.
نظر بدهید